گفتی : از رحمت خدا نا امید نشوید..
گفتم : هیچ کس نمی دونه تو دلم چی میگذره..
گفتی : خدا حائل است بین انسان و قلبش..
گفتم : غیر از تو کسی ندارم..
گفتی : خدا از رگ گردن به انسان نزدیکتر است..
گفتم : انگار منو فراموش کردی..
گفتی : منو یاد کنید تا شما را یاد کنم..
گفتم : تا کی باید صبر کنم..
گفتی : تو چه می دونی شاید موعدش نزدیک باشه..
گفتم : تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک ، خیلی دوره ، تا اون موقع چیکار کنم..
گفتی : کارهای که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه..
گفتم : خیلی خونسردی..تو خدایی و صبور..من بنده ات هستم و ظرف صبرم کوچک..یه اشاره کنی تمومه..
گفتی : شاید چیزی که تو داری به صلاحت نباشه..
گفتم : اصلا چطور دلت میاد..
گفتی : خدا نسبت به همه مردم مهربونه..
گفتم : دلم گرفته..
گفتی : مردم به چی دلخوش کردن..باید به فضل و رحمت خدا شاد بود..
گفتم : اصلا بیخیال توکلت علی ا...
گفتی : خدا اونهایی که توکل می کنند دوست دارد..